لحظاتی است غمگین و سرشار از عشق. تاب نگاه در دو چشم پاکت را ندارم.
بغضی بی انتها گلویم را سخت می فشارد و بی آنکه رنگ صوت به خود
گیرند در گلویم خفته می مانند. پس از دستانم بشنو و ببین....
لحظه ای فرو ماندم...
نمی دانم کدامین کلمات در شان تو اند.فقط می دانم باید ساده برگزینم
زیرا سادگی زیبنده وجود توست .
ای کاش می توانستم رنج نگاهت را پاسخی گویم....
نمی دانم و نمی توانم...
فقط می توانم به یاد آورم تمام روزها،نه تمام ثانیه هایی را که بر بالین
بیمارم آنقدر نغمه عشق سر دادی تا سیاهی ، تک تک از یاخته های بدنم
پر کشیدند و نور وجود تو جای گزینشان شد ، و چه شیرین بود آغوش گرمت
و رطوبت اشکهایت...تنها به خاطر تو ماندم و هستم......
به یاد می آورم تشویش دستانت را آن هنگام که در گرداب آدمها بلعیده
می شدم و و ناظر هلاکت عاطفه ها بودم ،تنها تو بودی و تو...و به من
آموختی عاطفه واقعی چیست؟!
و من هرگز از خاطر نخواهم برد... و دیگر هرگز به اشتباه نخواهم پنداشت...
به یاد می آورم همه روز های غمگینت را که حجابی از شادمانی بر آن
می کشیدی تا هاله غم بر قلب ما ننشیند.
و به یاد می آورم همه روز هایی را که تنها قلب تو و من محرم یاد آوریشان هستند.
هنوز حس می کنم روزی را که از بطن تو قدم به دنیای خاکی گذاشتم
و گرمای نفست را بر صورتم.
روزها گذشتند و نمی دانم چند روز دیگر می آید و می رود. می دانم باید
درنگ کنم و اکنون که بر گذری دیگر از زندگی ایستاده ام باید تو را سپاس
گویم ، برای همه عمری که بر من سپری کردی و خواهی کرد، برای همه
مهربانیت ، برای همه لبخند های شیرینت، برای همه نگاه های
زندگی بخشت....
«دوستت دارم و خواهم داشت تا زمانیکه شاخه نازک نرگس به آب پاک و
زلال نیاز دارد....»
دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با ما به ما درد دل افشا کن مداوا کردنش با ما